بهلول از محلی عبور می کرد، دید یک نفر حاج آقا مسجد می سازد، گفت: بانی این مسجد کیست؟ آن حاج آقا گفت: منم، این است اسم خودم را بالای سر در گذاشته ام.
بهلول گفت: برای که ساخته ای.
گفت: برای خدا.بهلول دیگر چیزی نگفت و از آنجا گذشت و شبانه آمد آن لوحی را که اسم حاج آقا در او بود برداشت و اسم بهلول را نوشته و بالای سر درب مسجد نصب کرد.
صبح حاج آقا آمد دید. اسم او را برداشته و اسم بهلول را نوشته اند.که بانی این مسجد بهلول است. حاج آقا عصبانی شده و امر کرد آن لوح را پائین بیاورند و دو مرتبه اسم خودش را آنجا نصب کنند بهلول که منتظر فرصت بود، خود را به حاج آقا رسانده و گفت: حاج آقا شما که گفتند من این مسجد را برای خدا ساخته ام. اگر برای خدا ساخته بودی اسم من و تو نمی کرد.پس و تو فرق نمی کرد.پس برای شهرت و خود نمائی این کار را کرده و اجرا خود را ضایع کردی.
حاج آقا از شنیدن این حرف سکوت اختیار کرد و از قول خود که این مسجد را برای خدا ساخته ام خجل و شرمنده گردید.[1]
پی نوشت ها
[1] بهلول عاقل جلد 3 ص 57.